شعر قصه ای شبای یلدا :
حالا دیگه برای من معماست
قصه ای شبای یلدا
از وقتی که مادربزرگ
چشماشو بست رو دنیا
این نفسای آخر
خدا نگیر تو از ما
فرصت بده مادربزرگ
قصه بگه واسه ما
قصه ای شهر رویا
یک قصه از فرداها
گریه ها و زاری ها
یک قصه از غصه ها
غصه از این که دیگه
شب شده تو قصه ها
قصه تباهی آدما
با مرگ این فرشته ها
قصه تگرگ و بارون
حتی توی تابستون
قصه از این بدتر میشه مگه
نیستی دیگه کنارمون
تا به ابد من از خدا
دلگیرم ای مهربون
برای از دست دادنت
تو این زمونه حسود
تو این دنیا وانفسا
پر از بدی پر از جود
کلام : محمود دهقانپور
از این که یکی از نوشته های بخش شعر و ادبیات سایت من مورد مطالعه شما فرهیخته گرامی قرار گرفته است بی نهایت خرسندم، لطفا در صورت امکان نظرات خودتان در ارتباط با شعر قصه ای شبای یلدا را از طریق بخش نظرات سایت با من در میان بگذارید، انتقادات و پیشنهاد های شما همراهان گرامی در اصلاح این نوشته و هر چه بهتر شدن نوشته های بعدی من تاثیر گذار خواهد بود.