یاسی را دوست دارم

به حدی که تاب میزانش را هیچ ترازویی ندارد

به اندازه ای که

تا حالا هیچ کس را به آن اندازه دوست نداشته ام

 

یاسی را دوست دارم

نه برای زیبایی چشمانش

نه برای سپیدی چهره همانند برفش

نه برای اندام برازنده اش

نه برای ابروان سیاه اش

و نه برای دستان نرم تر از پوستینش

 

یاسی را دوست دارم

شاید برای طنازی های میان کلامش

شاید برای خنده های گاه و بی گاهش

شاید برای نگاه های معصومه اش

شاید برای جاذبه بی وصف نگاه اش

و شاید برای باور بی آلایشی دوست داشتنش

 

یاسی را دوست دارم

برای تمام خوبی های بی مثالش

برای تمام مهربونی های بی دغدغه اش

برای لحظه های کنار من بودنش

برای ساختن خاطرات بی ماننداش

اما حالا نه دیگر من

که شاید هیچ کس دیگه هم یاسی را دوست نخواهد داشت

 

حالا هیچ کس

دیگه از چشمان زیبایش که چشمان آهو را به سخره می گرفت

دیگه از سپیدی چهره اش که حتی ماه را مجذوب خود می کرد

سیاهی ابروانش که طعنه به آسمان شب می زد

گرمای نفس هایش که آتش به خرمن سرما می زد

نخواهد گفت …

نه برای امروز و نه برای فردا

برای همیشه …

هیچ کس نخواهد گفت

 

اوایل که به جملات بالا نگاه می کردم

برایم به اندازه

انتقامی که می خواستم از یاسی بگیرم

ارزش داشت

اونقدر ارزش داشت که

وقتی بهشون فکر می کردم

کمی از هلاوت آتش نه شنیدنم از یاسی فروکش می کرد

اما چند روز پیش حتی بازی واژه ها هم نتونست

در تقابل با افکار سرکوفت اطرافیان حتی کمی از

سرخی خشم چشمان خون فشانم بکاهد

چه برسد که

تسلی خاطرم شود

و یا

مرحمی بشود بر جگری که به تیر غیب زخمی شده بود

 

قصه شروع شد

من

غضب عشق

کمی حماقت با چاشنی جسارت

شیشه یک و نیم لیتری اسید

چند روزی تعقیب پنهانی یاسی

پیدا شدن موقعیت مناسب

کوچه ای خلوت بی رهگذر

من و یاسی

حالا بدون هیچ مزاحمی

عمل من فقط انتقام

بی هیچ کلامی

حال یاسی

میسوزه او و فقط فریاد میزنه

از آتیش خشم من

مثل اسپند بالا او و پایین میپره

 

چه لذتی میبردم تو افکارم

از شنیدن زجه هایش

چه قدر برایم دلنشین بود

شنیدن فریاد کم خواستن هایش

اما حالا همه چیز تمام شده بود

من حتی نتونستم از ترس بایستم تا ناله هاشو بشنوم

درخواست کمک هاشو از نزدیک ببینم

آخه از ترس گیر افتادن

فقط یه لحظه اسیدو پاشیدمو و فرار کردم

حتی حالا اون لحظه ارو

با هزار پلک زدن هم نمی تونم به یاد بیارم

اونقدر سریع گذشت که

نه تنها هیچ لذتی نبردم

نه تنها هیچ هیجانیو حس نکردم

بلکه تا لحظه ای گیر افتادنم از ترس

مثل کبک سرمو زیر برف کرده بودمو

مثل خرگوش از ترس میلرزیدم

 

حالا پشت میله های قفس بند

پشت دیوارهای بلندو و حجاب پوشیده از سیم های خاردار

زیر سنگینی نگاه هم بندهام

توی سوز سرمای بی ملاقاتی بودن

ترد شدنم از خونه و خانواده ام

غلط گرفتن نامم از شناسنامه پدرم

حرام شدن شیر مادرم

دلسوزی همه برای یاسی

مقصر دونستن من از طرفه همه

حتی از طرف خانواده ام

بیشتر می تونم فکر کنم

حالا این سوال شده فکر روزهام

شده کابوس تمام شب هام

من واقعا یاسی را دوست داشتم ؟

حالا اگه یاسی هم دیگه از من دل بریده بود او

رفته بود با یکی

به خیال خودش بهتر از من

من فقط برای یه مدت بازیچه اش بودمو

به من نه گفته بودو منو فراموش کرده بود

من چی ؟

منم باید مثل یاسی می شدم

اصلا بی خیال اینکه چطور عاشقش شدم

بی خیال اینکه چرا اینقدر وابسته اش شدم

بی خیال دورویی اون

چرا من اینقدر بد شدم

مگه نمیگن عاشق به پای معشوقش میمیره

مگه نمیگن پروانه به عشق شعمه که بال هاشو میسوزونه

پس چرا من با یه نه شنیدن

تصمیم به انتقام گرفتم

از کی من اینقدر خودخواه شدم

که حتی برام مهم نیست که

یاسی هم منو دوست داشته باشه

اونقدر خودخواه که

فقط من مهمم نه حتی کسی که

دوستش دارم

به راستی از کی دیگه هیچ کس غیر از خودم رو ندیدم

چرا حتی یه لحظه تصمیم به نابودی خودم نگرفتم

چرا چون خودکشی گناه نابخشودنی

گناه کبیره اس

از اون دسته گناه های که بخشیدنی نیست

و آیا واقعا کشتن یه انسان،بدتر از خودکشی نیست

شایسته عذابی بزرگتر از خودکشی نیست

اون هم کشتن یه آدم نه برای یک بار

بلکه فراهم ساختن زمینه یک مرگ تدریجی

مرگی به ازای

هر بار نگاه کردن چهره در آیینه

آیا واقعا بلایی که من سر یاسی آوردم بخشیدنی؟

فراموش شدنی؟

حالا شاید نوبت این سوال از خودمه

که چرا من اینقدر کوچک شدم؟

اونقدر حقیر شدم که فقط با انتقام آرامش می گیرم ؟

تقصیر خانواده امه ، تقصیر رفیقامه ، تقصیر جامعه اس و تقصیر و …

به راستی تقصیر کیه

من هم مقصرم یا که ….

 

چرا اینقدر کوچک شدم که با یک نه شنیدن باید فکر انتقام یا خودکشی باشم

به راستی چرا

مقصر کیست؟

کی اونقدر بزرگ میشم که

ببخشم تا بخشیده بشم

کی اونقدر بزرگ میشم که

تا صبور باشم

کی اونقدر بزرگ میشم که

بتونم خشمم رو فرو ببرم

کی اونقدر بزرگ خواهم شد که

دیگه هیچ تصمیم احمقانه ای نگیرم

 

و در آخر

اگه بزرگ شده بودم،بخشنده بودم

تونسته بودم بر خشمم چیره بشم

و اگه میشد که بر تصمیم نابخردانه ام پیروزشم

آیا باز هم از یاسی انتقام می گرفتم

اصلا به خودکشی فکر می کردم

و یه سوال پر از معما ، اگر و شاید بی انتها

تا ابد

آیا من واقعا عاشق یاسی بودم؟

 

تقدیم به تمام دختران معصوم ، پاک و نجیب سرزمینم ایران

که در چنگال دیو صفتان ، پلید و اهریمن طینت اسیرند

ضمن احترام به تمام مردان نیک سیرت و پاک نهاد

که همچون کوه ای استوار ، درختی سبز و خورشیدی فروزان بخشنده هستند

 

متن از : محمود دهقانپور

از این که یکی از نوشته های بخش شعر و ادبیات سایت من مورد مطالعه شما فرهیخته گرامی قرار گرفته است بی نهایت خرسندم، لطفا در صورت امکان نظرات خودتان در ارتباط با متن یاسی را دوست دارم را از طریق بخش نظرات سایت با من در میان بگذارید، انتقادات و پیشنهاد های شما همراهان گرامی در اصلاح این نوشته و هر چه بهتر شدن نوشته های بعدی من تاثیر گذار خواهد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *